کودکی
از شیار بادبادکها
تا لبخند خاکیِ گنجشکها،
کودکیام
در پاشویهی حوضی ترکخورده
گم شد
خورشید
هنوز همان طعمِ یخدربهشتهای قدیمی را میدهد
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
سیب ترک خورد، دنیا از خواب پرید.
ابرها شکافتند، یک بغض آتش گرفت.
دهانِ شب باز شد، حقیقت زهر شد.
دندانِ جهان، سیب را بلعید و پوسید.
باد آمد، نامی ناشناس بر گوش خواند.
ابر، پارهای از خدا را گریست و گم کرد.
سیب در مشتهای خونآلود چرخید؛
رها شد، مثل پرندهای بیبال به پایین افتاد.
اولین گاز، صدایی بود که کَر کردِ زمین را.
صدای خط افتادن روی آینهی بهشت.
هر گاز، تکهای از ما را کَند و خودش را کاشت.
پرندهها دفن شدند، ابرها دود شدند.
سیب، دهانش را باز کرد:
"خورده نشوید، گاز زده شوید.
بسوزید. در خاک ریشه کنید.
تا ابد از من درخت ببارد."
ابرها نعره کشیدند؛ خاک شکست.
هر بذر، آتشفشانِ سیب شد در زمین.
و آسمان ملتمسانه ابر زایید.
اما باران دیگر طعم نداشت.
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
ساعت، عقربههایش را دار میزند
در سکوتِ ممتدِ این اتاقِ بیکسی.
پنجره، دهانِ بازِ یک فریادِ خفه
که جز سیاهی، چیزی نمیبیند.
تو اما،
در تئاترِ بیانتهایِ روزمرگیات
نقشِ یک قهرمان را بازی میکنی
با نقابی از لبخند،
پنهان میکنی
زخمهای عمیقِ روحِ عصیانت را.
من اما،
خستهام از این همه تظاهر،
از این همه "خوبم"های دروغین،
از این همه سکوتِ اجباری.
میخواهم رها شوم،
مثلِ پرندهای که قفس را شکسته،
مثلِ رودخانهای که به دریا میرسد.
اما میترسم،
میترسم از قضاوتِ این جماعتِ ریاکار،
از نگاههای سنگینِ این شهرِ پر از نقاب.
پس باز هم سکوت میکنم،
باز هم لبخند میزنم،
باز هم نقشِ یک آدمِ خوشبخت را بازی میکنم.
تا کی؟
نمیدانم.
شاید تا روزی که این نقاب،
جزیی از پوستِ صورتم شود،
و من،
خودم را در این آینه نشناسم
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
میوه از درخت
نرسیده افتاد،
دستانم،
اما
درحسرتِ چیدن،
خالیتر شدند
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
زخمها دهان باز کردهاند،
و از هُرمِ کلماتِ پوسیده
موریانهها جان میگیرند.
اینجا،
در رَحِمِ فراموشی،
ستارهها سقط میشوند،
و ماه،
چهرهای آبلهگون دارد.
کدام پیامبر،
این ننگ را
بر پیشانی خاک بوسه زد؟
کدام حوا،
در این تبعیدگاهِ ابدی،
طعم سیب را
با رنجْ آزمود؟
نفسها به شماره افتادهاند،
و نیستی،
چون جُدَری،
بر تنِ لحظهها
تاول میزند.
این شعر،
مرثیهای نیست؛
تف سر بالاست
به رُخسارِ خدایی
که ما را
به این ضیافتِ مرگ
دعوت کرد.
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
عصرها
هیچ عابری
به سایهاش وفادار نیست
و گلهای کنارهی تالاب
مردهاند
پیش از آن
که کسی
از آنها بویی ببرد
همیشه همین بوده
آخرین برگ، آخرین امید نیست
تنها، آخرین سقوط است
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
من
کسی نیستم
که چراغی در تاریکی روشن کند.
از خونِ دستهایم
تنها لکهای بر آینه مانده
و هیچ دستی نمیپرسد
ای بینقش جهان را
چگونه میخواستی فتح کنی؟
من
کسی بودم
که موشها در لانه اش جشن میگرفتند؛
که زخمهایش را
به قیمت نانی فروخت
و حقیقت را
چون ماهی در تُنگی کوچک رها کرد.
تمام شبهایم
صدای تهوع ستارهای عصیانگر بود
که به دهان ابر لگد میزد.
تمام روزهایم
جنایتی ناتمام.
حالا،
درست در وسط این میدان خاکستری،
چشم در چشم مجسمههایی که
از من بیترسترند،
چیزی کم از خاکستر ندارم.
این تن،
این بلندای بیحس استخوانهای بشری،
بار گناه نیست،
بار خُردهشدن نفسهایی است
که هرگز به رهایی نرسید.
من
آخرین برگ این کتابِ نفرینشدهام.
بخوان،
اما روی جلدش نامی ننویس.
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
دیدگاه خود را بنویسید