پایکوبی زخم‌ها


فصل صید بود

گروه کُرِ ماهی‌ها یک نفس می‌خواندند

مردی با لباسی از پوست کرگدن

و کفش‌هایی با تاول‌های خندان 

روی بند می‌رقصید

بندِ دل اسپیلبرگ پاره شد

گوش‌ها انگار نه انگار

که این‌همه بدهی بالا آورده‌اند

میمونی،

پوسته‌های موزش را

روی بدن مار می‌انداخت

مار به خود می‌پیچید

و بر زخم‌هایش بوسه می‌زد

والت دیزنی خم به ابرو نیاورد

چشمان ادیسون برق می‌زد

ونگوگ پی‌در‌پی ودکا می‌نوشید

و تابلوهایش را با وسواس

در فهرست شیندلر می‌چید

جیم کَری داشت

خوشحالیِ بعد از گلِ رونالدو را

تمرین می‌کرد

 گوزن‌ها ماغ می‌کشیدند

                 ─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━

سین هشتم


به هوای سیبِ سرخِ تو، 

در بارشِ بی‌پروای خواهش، دوپامین، 

تمام سرخرگهایم را تسخیر کرده است.

سیبی، که هنوز، 

طعم دندان‌های تردید مرا نچشیده است.

سرخی، که در جعبه مداد رنگیِ هیچ مهدِ کودکی،

به بلوغ نرسیده است.


معلوم نیست، سیب سرخ لب‌هایت، 

اقلیم ممنوعه‌ی چند بهشت را

از کتاب‌های مقدس زدوده است.

و وارونه‌ی چند ماهی تنگ بلورِ سفره‌ی هفت سین،

بهار را به کام نوروز تلخ کرده است.


اضطراب، در خواب سنگینِ سیبک گلویم،

با دستان لرزان، نام تو را تکرار می‌کند.

و من در کوچه‌هایی که راه را گم کرده‌اند،

با رقص انگشتان تو، 

بر روی صفحه کلیدِ مک‌بوک، به روز رسانی می‌شوم.

آشوبِ سیبِ سرخت، تازیانه‌ی بارِ گناهِ گرانش را،

به گُرده‌ی نیوتن می‌نوازد.

سنگ‌نبشته‌یِ پیکره بید مجنونِ کهن‌سال آبادیِ سفلی، 

معلولیت دستان مرا تأیید می‌کند.

                 ─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━


سایه آونگ


بنابر اعترافِ تکان دهنده‌ی گرینویچ،

گشتاور، توقف ناپذیر بود، 

وقتی که عقرب‌های کینه‌توز،

در صدای واژگونِ ساعت شنی، 

تارهایِ صورتی خود را 

به دور مچِ تقدیر پیچیده بودند.

و پیش از آن‌که درعشای ربانی، 

تٓرٓک‌های ناقوس شیشه‌ای، 

بنجامین باتن را، 

بعد از دوازده بار تراکنش ناموفق، 

از عقربه‌ی بزرگ ساعت کلیسای بالتیمور،

آویزان کنند،

در آینه‌های هزار وجهیِ ماشینِ زمان، 

نیکولای تسلا، 

ثانیه‌ها را در گیلاس‌های کالِ شامپاین فرو می‌برد 

و کهکشان راه شیری را که از دردِ انقراضِ آغازیان، 

بر روی حباب‌های فرکانسِ اپرای «فلوتِ سحرآمیزِ» موتسارت می‌رقصید،

وادار به سکوت کند.

                ─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━

دوزِ آزادی


در عصرِ خاکستریِ سوناهای بی بخار،

زنی زمخت‌تر از گلبرگ‌های پروانه، 

تکیه گاهِ تنها درختِ یقه اسکیِ پایتختِ

تمدنی نوپا بود.

سیناپس‌های عصبی درخت،

از رنگ‌دانه‌های نخاع زن،

شیره زیتون می‌نوشیدند


زن، دیالوگ ممنوعه‌ی برگ‌ها بود

و سایه‌اش دست خطی که هرگز

تأییدیه اکران نگرفته بود.

چشم‌هایش، شبنمِ صبح را

با چاقوی پلاستیکیِ ناهارخوری

از روی پلکِ جهان تراش می‌داد.

ریشه‌اش، در ماهی‌های کم‌عمقِ خاک،

یورتمه می‌رفتند،

انگار صخره‌ها بند ناف او را،

به اکسیژنِ گمشده‌ای در غبار گره زده باشند.

و او سفیدترین کلاغِ دیگ بخار را

از میان مه‌ْلهجه‌های زنگ‌زده بیرون کشید.


ساقه‌های خیال، شاخه‌های پوستش را 

لمس می‌کردند

و زمین، در پرسه‌های شبانه، 

سکوتش را، در گوش‌ برگ‌ها پنهان می‌کرد.

ریشه‌هایش، فریادهایی به زبان خاک می‌سرودند

و تنِش‌های تنَش،تپش‌های تشنه‌ی دشنه‌ای را می‌مانست،

که سینه‌ی خوابِ مردگان را می‌شکافت.


زن با درختی پیوند بسته بود، 

که صدا خفه کن را از سرِ رولور‌های بی‌تاب باز می‌‌کرد و به طالبان طلا، رایگان می‌فروخت.


زمان روی لبه‌ی تیغه‌ی جانش می‌رقصید

و در پرواز هر نفسش قطعه‌ای از زمین را پس می‌گرفت.

در دلِ درخت، به اندازه یک رویا قد کشیده بود

و برگ‌ها، فریادهایش بودند، 

که به زبان عشق ترجمه شده بودند.


او در برابر چشم‌های خسته زمین،

یک آسمان تازه باز می‌کرد،

تا پرندگانِ سرگردان، با صدای نفس‌های گم شده، زمین را پیدا کنند

و جزر و مد نفس‌هایش بوی جاودانگی بگیرد.


در هیاهویِ بی‌صدای پرچم،

زن، سنگین‌تر از سایه و سبک‌تر از نور،

به برگ‌های زیتون لبخند می‌زد.

                    ─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━


خواب آلوده


شب از درد به خود می‌پیچید.

در فراموشیِ قرص‌های سهل انگار،

برقِ خواب از سرِ پلک‌های پنجره پریده بود.

در کابوس‌نامه‌ی عناصر اربعه،

برهوتِ سر به فلک کشیده‌ی هپروت، 

سوسو می‌زد.

جیرجیرکِ تنهایی، در خلسه‌ی دلهره،

عروسک چشم تیله‌ایش را بغل کرده،

و به تاریکی، دهان دوخته بود.

ارتش سکوت در آماده باش کامل،

در ازدحامِ جایگاهِ نیم سوزِ کتاب‌ها رژه می‌رفت

و چشم‌های خواب، با یک فنجان قهوه‌ی یخ زده،

از لای پرده‌ی دیافراگم،

در جاده‌ی ابریشم دو دو می‌زد

و از ردِ نفس‌هایش،

واژه‌هایی گم شده،

به رنگِ فراموشیِ روشن،

روی سردی شیشه می‌لغزید.

پشت دل پیچه‌های نور،

خاطرات، بلوغ را زنده زنده دفن کرده بودند

باد، ستاره‌ها را خاموش کرده بود

و از پولک‌های مرغ شباهنگ،

قصه‌ی ناتمامِ آب می‌چکید،

روی آتش سردی،

که اقیانوسِ قند پهلویِ ماه،

روی پشت بامِ سایه‌ها،

روشن کرده بود، 

شب انگشت به دهان مانده بود

ردِ پای بُعد سومِ شب پره‌ها، 

ته مانده‌های نور را، 

به رگ‌های موازیِ زمین، تزریق می‌کردند

و دستْ خطِ زمان، در شیارهای خاک،

لای لبخندهای دفن شده، می‌خزید.


جغد پیری،

کوله بارشب را، 

روی زمین گذاشت 

و در آخرین شاتِ شبانه‌

کرمِ تکیلا را سر کشید

                ─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━

دارچوبه


وَمپایرِ سبز، 

کبودی زیرِ گلوی قاصدک‌ها را، 

به گردنِ خفاش‌ها انداخته بود

و پشت سرِ هم از آنها عکس می‌گرفت

و بر سردرِ نارنجستانِ بی‌دوام،

از شقیقه‌ی دیاپازون‌ها، 

روی بندِ شانه به سر،

آویزان می‌کرد

و موش کور را وادار کرده بود،

در زیر پوست شب،

با زهرخند نئون، 

کبودی‌ها را رتوش کند.


در هرزگیِ موسیقیِ باد

یخ زده بود، 

سه‌تارِ گربه‌ی چکمه پوش،

و بلدرچینِ سرخ کرده،

در زباله‌دانِ سبزِ حشرات،

دندان‌های ومپایر را برق می‌انداخت


در گوشه‌ی پنجره‌ی نیمهِ بازِ تاریک،

کلاغی نسخه‌ی نهاییِ تنیده شده‌ی انکار را،

برای دست به سر کردنِ اسب‌های چموش،

با خونِ لیمو ترش،

کدگذاری می‌کرد


کبوتری نبود،

تا نامه‌ی رمز عبور شب را،

به آخرین سنگر برساند.

جیکِ ستاره‌ها در نمی‌آمد

و تنها گاه‌گداری،

چند سایه‌ی وحشت زده،

در گوش همدیگر،

پچ‌پچ، 

رعد و برق می‌کردند


ومپایر گوش تیز کرده بود،

صدای دندان قروچه‌ی عقربه‌ها را، 

از اعماق دره می‌شنید

                   ─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━

بادکوبه


در یک بالون سر به هوا،

آدم،

آدرسِ دقیقِ خدا را،

فراموش کرده بود،

و سوار بر ابرهای سرگردان تبعید،

تختِ گاز،

دندان‌های کرم خورده‌ی سیب را،

واکسن می‌زد

و در حاشیه‌ی بیانیه‌های باد آورده،

از طناب اعتراف پایین می‌آمد،

و سمت ترک خورده‌ی پشیمانی را، 

به خودش نشان می‌داد

                  ─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━