در سایهِ شب
چون قایقی خفته
بر بستر آرامش
در لنگرگاه ساحل
و مسافری که..
شبیه هیچکس نیست ومن
ارام در وجودش تصعید میشوم
و دروغ های راستش را
با چشمان لال باور میکنم
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
در برهوت خیال
قدم میزنم
گم میشوم در
درون خویش
آنجا که آسمان ابریست و
نمی بارد
و سیبی که
پشت ابرهای سیاه و
بی باران پنهان بود
و زمین زندان آغوش
سیبهای سرخ ...
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
بدون جواز
با احساسی مبهم
عبور میکنم
از مرزهای وطن در
وطنی دیگر
اگر چه خیلی غریب و دور
اما پناهنده ای امن است
عبور میکنیم
از سیم هایی
که تکیه کرده اند
بر تیرک های پوسیده
بی هیچ واهمه
از کلاه مترسک!
عبور میکنم
برای شالیزار های
مه گرفته شمال
بی حصار..
به سرزمین لاله ها
برای روزهای دلتنگی
برای دوباره دیدنیها
شاید نرسم
اما عبور میکنم
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
در این خرداد گرم
و با آشفتگی درون
زیر نقاب ابری
با دلی پر درد
و زخمهایی ژرف
در برهوت خیال
تکیه کردم به درختِ
رانده شده
از جنگل در
سن بلوغ خشکیده
حرفهایی برای گفتن
با دهان بسته
غافل از رگهای تعصب
و خانه بدوشی
برای خالیترین آغوش
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
در شب برهنه
با کوله باری از
سایههای زمین
و جادهای بی انتها
در ظلمت قدم برمیدارم
به شوق روشنایی
اما!!
به تراژدی ماه
شکسته میرسم
که نشانگر تکرار
تاریخ درد است و
شورش و سکوت
و...من
ادامه خواهم داد
بدون پاهایم
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
در حیرتم
برگی تنها درسایه اش
که روی طناب به گیره
آویختهاند
قد کشیده
وقتی پاهایش به
زمین نمیرسد
مانند سربازی
روی برجک دیدهبانی
در تاریکی مرزهای وطنش
که نمتواند در سرما
حتا سایهاش را ببیند
مانند درختی که در
آتش میسوزد
و توان گریختن ندارد
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
لعنت به جنگ
که با امدنش
زمین سبز بودنش
را دیگر به خاطر ندارد
اسمانِ خشمگین
به دردها زُل زده
انگار اسمان میخواهد
قال قضیه را بِکَند
در ته مانده نیرویش
و در دل سردیسها
دنبال چیزی میگردد
که ما نیافتیم
این درد لاعلاج
و متجانس و مشترک
که فریادش تا خودش
تنها شنیده خواهد
شد.
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
این قفس تنگ است
تنگ...
میخواهم بگذرم
از دریچهی نیمه باز
بگریزم از مرز دنیا
از خودم میپرسم
چه بر سر قلبت آوردی
که حالا نمیتوانی
او را به عشق و
شادی برگردانی
من ماندم و
حافظه ی مملو از
تصاویر دوام اوردنم!!
با این وجود میگذرد
گاه به تندی باد
و گاه به کندی حلزون
به توافق خواهم رسید
با تمام تلخ بینیام
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
با خیال دیدن
قشنگترین ارت دنیا
بی هیچ انتخاب و عقل
از روی ابرهایی که
فرو میریخت
به تقلید عبور کردیم
از نفس افتاده
بر میگردیم
با تاولهای دردناک
و پی میبریم
به تراژدی آنان
که خونشان به
هدر رفت
و چشمی که
بر آنان نگریست
برای زخمهای کهنه
که نشانگر آزادی و
تحقیق تاریخ و
درد بود
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
هر پاییز قدم میزنم
روی برگ زرد
برگ سرخ
برگی شعله ور چون آتش
در ذهن تحقیق میکنم
و از خود می پرسم
براستی اینها برگ اند
یا اندیشه های درختان
حقیقت را کجا میتوان
یافت
آیا به تقلید از پیچک
می توان بالا رفت؟
کشف کرد؟
از آسمان ستاره ها را چید
تاجی ساخت و بر سر زمین گذاشت
و به پروانه گفت
صبوری کن
نور همین نزدیکی ست
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
دیدگاه خود را بنویسید