اقتباسی از یونگ
از فروید یا حتما مولانا
از بهر کتاب های خودشناسی
شاید جوشیده است
عینک های آفتابی
در خلوتی نه شاعرانه نه فلسفی
بلکه کاملا طبیعی و معمولی ،
همانند خلوت ، شمع خاموشی
که دوس داریم کسی اتش تعارف کند
اما دستانی که در اسارت
زمین گیر شده اند چه
از شکنجه های ذهنی با خویش
از بستن روزنه های یک پنجره
از طبق معمول ها از شرایط یک یار نامرئی
آری بیا زیر تارای رونمایی ها بنشینیم
به تالار صورتک ها قدم بگذاریم
هنوز کسی نیامده است
تنها من و تو میفهمیم
ایا اثری که روئیت میشود
پویایی بقا خواهد بود
و یا فقط ژستی
که باید در جهانی مملو
از نبودن ها باید گرفت،
چ کسی عکاسی میشود
میتوانم سوگند یاد کنم
از من تا بینهایت انسان
که زیسته است یا خواهد زیست
یاس زندانی کرده است
آیا یاس را پرواز می دهیم ؟
اگر این چنین باشد چه
چه کسی صیاد آن خواهد بود
برای چه کسی سرو خواهند کرد
اگر اورا پرواز دهیم تهی خواهیم شد
ایا تهی را هم میتوان از قفس آزاد کرد !
آری بیا به این بیندیشیم به جایی
که تکیه نخواهد داشت به قبل از آشنایی با مکانیک ها
به زیر صفر
به ضد جاذبه
آنجا که حتی عقربه ها هم
سر کار میروند شام سفارش میدهند
و
نه زود تر نه دیر تر بلکه کاملا
در هم زمانی تنیده شدیم
در تارهای یک عنکبوت غول پیکر
بیا طعمه ی خداوند شویم
اینجا خداوند باید تصمیم بگیرد
جایی که آغاز اولین نقطه بود
و یا اولین نطفه بی مادر خواهد شد
اگر تصمیم با داستان انسان شروع شود
بیا به اوج اندیشه اندیشه کنیم به تمام پالس های ناموفق یک جرقه/ هم نام و بی نام در سرگردانی های تا کجا و چرا / به آغاز اسم بردن ها / چیزی که انسان در آن حبس ابد خورد با اولین مکاشفه اولین فکر اولین اشتباه
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
شیفت شب است
و
پای لاغر تیــــــر
در میان است،
گفتگویی محرمانه
از آنچه گذشت،
و هوایی
مستانه از شنیدن،
استفراغ های نیمکت
بر دیوار پشتی
چسبیدن فرافکنی ها
روی آن،
اخبار رصد شده ی تیر برق
ادرار سایه
بر دیوار،
گزارش تکمیل شد
نیمه شب او می آید
قدم هایی برای سیگار
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
پاییز شبیه توست
من مرده ام
و پاییز
دوباره من را
خواهد کشت
این پرنده را بنشان
تفنگ
با لبت موازیست
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
میزبانانی که مهمان میشوند انگار
زیرا خدا بازنشسته شد
بهشت در حال کوچ است
چون پرده های عرفانی
به تخت نزدیک می شوند
کسی ناظر است
اما دیوار چهارم
نخواهد شکست
انگار کودتا سپید است اینبار
به احترام این مرد بزرگ
تنها
فنجان های کوچک را بالا برده اند
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
زیر نویس مرا غلط
تماشا می کند
من از لهجه ی ابر
مصنوعی ترم
و سانسور را
به پیشانی می مالم
و در حافظه ی رادیو
شعاع
این جغرافیا را
زیاد می کنم
من هیچ قهرمانی
در این فیلم نامه
ندارم،شاید
تخمه و چر چیل ها
و تختی که محکم تر
مرا می بندد
در پرورش آن فال
آن روزها هم جهنم بود
اما بدون سیاهی لشکر ،گ
این پلان بلند یست
امروز همه افتاده ایم
شبکه ی این تار نمی لرزد
یعنی اینجا
بسیار تنهاست
ابر ها کنار آمده اند
اما رود دوباره می میرد
و راه عینک ها
شکسته است
و راه یک
ضرب و تقسیم های
احتمالیست
که کم می آورد اینجا
و آسمان
خون می دواند
از رگ های
اینجا
روی این رابطه هم
کسی
جیغ می کشد انگار
بر جریان
کوه ها خزیده اند
گنج ها خزیده اند
اما خاک
هنوز مشت
کسی را باز نکرده است
عنکبوت ها
پشت پرده اند
و مگس ها
دور خوانی می کنند
این نمایش قفل است
و این قفل همیشه
جلو تر از زمانش
بوده است انگار
─━━━━⊱❁❀📚❀❁⊰━━━━
دیدگاه خود را بنویسید